با یکى از دوستان خوبم بر سر سفره نشسته بودیم. او به پیاز علاقه داشت و به خوردن آن مشغول بود. کودکى در آن جا بود، مقدارى از آن پیاز را دهان گذاشت. اشکش سرازیر شد و زبانش سوخت و آن را رها کرد.

دوستم خندید؛ خنده ‏اى پربار و پر از برداشت؛ که عده‏ اى به خاطر جهتى از چیزهایى مى ‏گذرند، اما عده‏ اى دیگر، همان چیز را به همان خاطر مى ‏خواهند.

آن تیزى و تندى که کودک را فرارى کرده، مرا به سوى خود کشانده است و سپس ادامه داد در برابر سختى‏ ها و ناراحتى ‏ها عده ‏اى به همان خاطر که ما فرار مى ‏کنیم، به استقبال مى ‏روند و از سختى ‏ها بهره مى ‏گیرند.

همان دردها و فشارها که ما را از پاى در مى‏ آورد، همان‏ها به عنوان پا، عامل حرکت و پیشرفت و ورزیدگى عده‏اى مى ‏شود.