CTYPE html PUBLIC "-//W3C//DTD XHTML 1.0 Transitional//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-transitional.dtd"> مرتضی مرادی - در سایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
وصیت شهدا
وصیت شهدا
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :31
بازدید دیروز :0
کل بازدید :8508
تعداد کل یاد داشت ها : 9
آخرین بازدید : 103/9/28    ساعت : 6:22 ع
درباره وبلاگ

ما تا هنگامى که سرمایه ‏هاى خود را ندیده و غافلیم، باکى نداریم و سرحالیم و در جمع‏ ها براى خالى نبودن عریضه مى‏ گوییم: ما ضرر کرده‏ ایم و خسارت داده‏ ایم، آن هم با خنده و شکسته نفسى، ... 

مى‏ گویند یکى از تجار بزرگ بغداد یکى کشتى چاى از هندوستان خریدارى کرده بود. در راه، کشتى دچار توفان مى‏ شود و صدمه مى‏ بیند، اما با تلاش ملاحان، خسارتى بار نمى ‏آید و خبر سلامتى کشتىِ به غرقاب نشسته به تاجر بغداد مى‏ رسد. تا روزى که کشتى در کنار سامراء لنگر مى‏ اندازد و بارهاى عظیمِ چایى را از آن بیرون مى ‏کشند و روى هم مى‏ گذارند و تاجر براى دیدار از مال التجاره‏ ى به سلامت رسیده مى ‏آید ... 

مى ‏گویند هنگامى که چشمش به کوه‏ هاى بزرگ چاى افتاد که روى هم سوار شده بودند، حالش عوض شد و با تعجب پرسید که: این ... این ... این‏ها ... 

مى‏ خواسته غرق ... غرق بشود؟ و افتاد و مرد. 

تاجر مادام که مقدار و عظمت سرمایه‏ ها را ندیده مسأله‏ ى غرق شدن برایش جدى نیست و همچون شکسته نفسى مجلس داران، برایش جالب است، اما هنگامى که مى ‏بیند چقدر سرمایه در شرف غرق بوده و تا کام مرگ رفته ... در این هنگام مى ‏سوزد و قالب تهى مى ‏کند. 



      

با یکى از دوستان خوبم بر سر سفره نشسته بودیم. او به پیاز علاقه داشت و به خوردن آن مشغول بود. کودکى در آن جا بود، مقدارى از آن پیاز را دهان گذاشت. اشکش سرازیر شد و زبانش سوخت و آن را رها کرد.

دوستم خندید؛ خنده ‏اى پربار و پر از برداشت؛ که عده‏ اى به خاطر جهتى از چیزهایى مى ‏گذرند، اما عده‏ اى دیگر، همان چیز را به همان خاطر مى ‏خواهند.

آن تیزى و تندى که کودک را فرارى کرده، مرا به سوى خود کشانده است و سپس ادامه داد در برابر سختى‏ ها و ناراحتى ‏ها عده ‏اى به همان خاطر که ما فرار مى ‏کنیم، به استقبال مى ‏روند و از سختى ‏ها بهره مى ‏گیرند.

همان دردها و فشارها که ما را از پاى در مى‏ آورد، همان‏ها به عنوان پا، عامل حرکت و پیشرفت و ورزیدگى عده‏اى مى ‏شود.


      

در اتاق نشسته بودم که از سوراخ شیشه شکسته ‏اى زنبورى به درون آمد و سپس پروازهاى اکتشافى را شروع کرد و بعد هم براى بازگشت آماده شد، اما به هر طرف که مى ‏رفت با شکست رو به‏ رو مى ‏گردید. به شیشه مى ‏خورد و به زمین مى ‏افتاد تا این که ضربه‏ ى کفشى راحتش کرد.


این درس من بود که هنگام گرفتارى خود را به هر طرف نکوبم، بلکه به راه بازگشت فکر کنم و آن را بیابم و خود را خلاص کنم‏.


      

یک روز صبح با صداى استارت ماشینى از خواب بیدار شدم. استارت مداوم بود و جرقه‏ ها زیاد و مایع قابل احتراق؛ اما با این وصف حرکتى نبود و پیشرفتى نبود.

من به یاد جرقه ‏هایى افتادم که در زندگى خودم مدام سر مى‏ کشیدند. و به یاد استعدادهایى افتادم که قابل سوختن بودند. و به یاد رکود و توقفى افتادم که با این همه جرقه و استعداد گریبان‏ گیرم بوده است. در این فکر رفتم که ببینم نقص از کجاست که شنیدم راننده مى‏ گوید باید هلش داد. هوا برداشته است. و همین جواب من بود.


هنگامى که هواها وجود مرا در بر مى‏ گیرند و دلم را هوا بر مى‏ دارد، دیگر جرقه ‏ها برایم کارى نمى‏ کنند و اگر مى‏ خواهم به راه بیافتم باید هلم بدهند و ضربه‏ ام بزنند و راهم بیندازند تا آن همه استعداد راکد نماند...


      

پسرکى مى‏ خواست به نویسندگى دست یابد. مى ‏خواست نویسنده بشود. راه افتاد. به پیرى رسید. شاید جادوگرى بود. مطلب خود را با او در میان گذاشت.

پیرمرد روى سنگى نشسته بود و گیلاس مى‏ خورد. از کوله بار خود عینکى درآورد و به چشم پسرک نهاد. همین که عینک بر روى چشم او نشست، دید صحنه طورى دیگر است. مى ‏دید هسته ‏هابه دمى و دم‏ها به شاخه ‏اى و شاخه‏ ها به درختى و درخت در زمین و آب و همراه باغبانى و زمین در آب در دست آفتابى و ... وقتى به گیلاس که بالاى سر پیرمرد بود نگاه مى‏ کرد، فقط گیلاس نمى‏ دید. هسته‏ اى را مى‏ دید که مردى در زمین مى‏ کاشت و زمین را دید که هسته را رویاند و شاخ و برگ و شکوفه و میوه داد و دستى را دید که میوه‏ ها را مى‏ چید و پسرک خیلى صحنه در اطراف خودش مى‏ دید. سخت مشغول بود که دست پیرمرد عینک را از چشم او برداشت و او را از حال خود بیرون آورد.
باز پسرک فقط درختى مى‏ دید و فقط هسته‏ هاى گیلاس را که از دهان پیرمرد بیرون مى ‏آمدند. در این لحظه پیر توضیح داد:

اگر مى‏ خواهى نویسنده باشى، باید این گونه ببینى و با این عینک نگاه کنى‏...


      

یکى از بزرگان درباره‏ ى آب چاه تحقیقى کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که آب چاه تا هنگامى که تغییر نکند و رنگ و بو و طعمش عوض نشود، نجس نخواهد

شد و قابل استفاده خواهد بود. هنگامى که از این تحقیق خلاص شد، متوجه گردید که خودش در خانه چاهى دارد. این بود که با خود گفت: شاید به خاطر این

چاه و راحتى خودم این چنین فتوایى را داده‏ام و به این نتیجه رسیده‏ام. از این رو دستور داد که چاه را پر کردند و آن گاه دوباره تحقیق را شروع کرد در حالى که چاهى نداشت و منافعى او را منصرف نمى ‏کرد  .

انسان قبل از شروع به حرکت باید آزاد شود واز سودها، هواها، تعصب‏ها، عادت‏ها و تقلیدها خود را خلاص کند.




      
   1   2      >